صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 11 صفحه بعد
هرقدرکه درخاک ننوشیدم ازین باده ی صافی بنشینم و با دوزخیان کنم تلافی جزساغرو میخانه و ساقی نشناسم بر پایه ی پیمانه و شادیست اساسم گر همچو همای از عطش عشق بسوزم از آتش دوزخ نهراسم نهراسم
ساقی از این عالم واهی رهایم کن
نمی خواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن
تو را اینجا به صدها رنگ می جویند
تو را با حیله و نیرنگ می جویند
تو را با نیزه ها در جنگ می جویند
تو را اینجا به گرد سنگ می جویند
تو جان می بخشی و اینجا به فتوای تو می گیرند جان از ما
نمی دانم کیم من، آدمم روحم خدایم یا که شیطانم تو با خود آشنایم کن
اگر روح خداوندی دمیده در روان آدم و حواست
پس ای مردم
خدا اینجاست خدا در قلب انسان هاست
به خود آی تا که دریابی خدا در خویشتن پیداست
همای از دست این عالم پر پرواز خود بگشود و در خورشید و آتش سوخت
خداوندا (بسوزانم) همایم کن نمی خواهم در این عالم بمانم
بیا از این تن آلوده و غمگین جدایم کن ، جدایم کن